محل تبلیغات شما



در مسیر برگشت از محل کار، سوار مترو بودم. هندزفری تو گوشم بود. به دستگیره فی کنار درب تکیه داده بودم. عادت دارم آدم های دور و برم رو واکاوی می کنم. اون روز هم مطابق معمول داشتم آدم های هزار رنگ مترو رو تشریح می کردم. یه مرد روبروم بود. عینک داشت. یه کتاب از انتشارات نیستان دستش بود که اسمش رو نمیتونستم ببینم. پالتو سورمه ای و شلوار جین. یه بافت هم تنش بود. شالی که دور گردنش بود مانع این میشد که قیافه اش رو ببینم. از بینی به بالا ولی قابل رویت بود. ریش داشت. حداقل از بینی به بالا! چشماش رنگی بودند. پوست صافی نداشت. انتهای ابروی سمت راستش یه بریدگی داشت. انگار که قبلاً ضربه ای چیزی خورده باشه. تو همین حال و هوا ها بودم. قطار به ایستگاه رسید. مرد روبرو قبل از اینکه پیاده بشه سرش رو سمت گوشم اورد. صداش انقدر واضح بود که در حین پخش موسیقی حدوداً بتونم بشنوم چی میگه: "اگه تونستی بیا ببین چه بلایی سرت میاد. اگه اومدی یه زنگ هم ." آخر حرفش رو متوجه نشدم. ولی هرچی که بود من در معرض یه تهدید ی بودم. مرد پیاده شد و رفت. اولین چیزی که به ذهنم رسید، مضحک بودن ماجرا بود. تصور کن یک حزب به چه فلاکتی باید بیفته که برای پیشبرد کارش به تهدید دهان به دهان روی بیاره! لبخند تمسخرآمیزی روی لبم بود. ولی کم کم به خودم اومدم. مسیرم قبل از دیدار با مرد روبرویی رو مرور کردم. اینکه مرد روبرویی سوژه اش رو هدفمند انتخاب کرده باشه تقریباً غیر ممکن میومد. (شاید هم من خوش خیالم!). به نظرم یه عده تو خیابون مأموریت دارن همین کار رو با سوژه هایی که به هر دلیلی به نظرشون مشکوک میان انجام بدن. من اون روز شرایط سوژه مشکوک رو داشتم. به دلایلی شرایط رو اینجا تشریح نمی کنم.

به هر حال من توی مراسم مد نظر مرد روبرویی شرکت نکردم و اساساً قصد شرکت هم نداشتم. ولی هنوز دارم به این فکر می کنم که ادامه این نوع رفتارهای کور با سوژه های نامعین (در ابعاد و انواع مختلف)، به مرور جامعه را دچار فرسایش روانی خواهد کرد که نتیجه اون رو من نمی دونم چی میشه! شاید جامعه شناسا بدونن!


خلاصه مطلب بی مقدمه و حاشیه اینه که گاهی آدم ها مسیرشون رو انتخاب میکنن و در مقابل گاهی این جاده اس که آدم ها رو انتخاب میکنه. اولی یعنی انتخاب کردن. یعنی این تویی که می اندیشی و بر اساس سطح اخلاق و دانشت مسیر درست یا غلط رو انتخاب میکنی. و دومی یعنی انتخاب شدن یعنی اینکه تو داری مثه گاو در جاده های پیچ در پیچ زندگی نشخوار میکنی و گاهی که به چند راهی میرسی، باز هم مثه گاو سرتو میندازی پایین و میری. بالاخره یه چیزی از توش درمیاد دیگه!

 

باز هم خلاصه و بی مقدمه و حاشیه اینو بگم که من انتخاب کردم. تموم آن چه که از نظر اطرافیانم طلا بود فروختم و به جاش مس خریدم. انتخاب سختی بود. ولی خدا رو چه دیدید. شاید مس هم روزی طلا شد!

یاد اون کلیپه افتادم که دختر دو سه ساله (یا چهار پنج ساله!) داداششو صدا میزنه و با هیجان میگه : "داداش! من .وزیدم!". اینو از این جهت نمیگه که کار خوب یاد بدی کرده. به نوعی داره افتخار میکنه که فاعل فعلی بوده که با اختیار خودش به انجام رسیده

راستی اگه روزی مس قیمت طلا شد من میشم سلطان مس! میاد اون روز میاد.


یکی از اشتباهات بزرگ من در روابط دوستانه ام، دم دستی بودنمه. یعنی چی؟! به عنوان نمونه یعنی اینکه همیشه این منم که در پرسیدن احوال طرف مقابل پیش قدم هستم. حتی اینکه طرف شهرستان باشه. حتی اگر اون هیچ وقت سراغ من رو نگیره. من احساسم حکم میکنه باید سراغشو بگیرم!

خوب کجای ماجرا بده؟! اینجاش که در غالب موارد طرف مقابل هنگام انتخاب بین شما و یک بز» پیش خودش میگه: این یارو که همیشه دم دسته! ولی فرصت دیدار این بزه کم پیش میاد.» و با این استدلال شما در اولین فرصت با یک بز تعویض میشید. انتظار این رو نداشته باشید تمام دوستانتون مولانا باشند حتی اگه شما دو برابر شمس براشون هزینه کنید.

البته بز بالایی مثل بود. نمونه ملایم تر مثال بالا اینه که شما در جمع دوستانه نادیده گرفته میشید. فرض کنید دوستان قراره برای تفریح به تفرجگاهی بروند. حتی به خودشون زحمت نمیدن شما رو در تصمیم گیری دخالت بدن.

خلاصه اینکه گاهی در دسترس دوستانتون نباشید. گاهی بذارید بشنوند :مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد». اجازه ندید تمام بار احساسی و عقلانی یک دوستی بر دوش شما باشه و در مقابل طرف دیگر دوستی احساساتشو برای دیگرانی که کم پیداترند خرج کنه. شما هم کم پیدا باشید. بذارید دوستان واقعی خودشون رو نشون بدن. گور بابای رفقایی که شما را تو نیمه اول و دقیقه 14 با یک بز تعویض می کنند. 

 

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!


این هم برای من بارانی که این روز ها شدید باران ندیده ام و برای شماهای بارانی که این روز ها قصد باریدن دارید (ظاهراً، شاید . ):

 

هرگز به دستش ساعت نمی‌بست

روزی از او پرسیدم

پس چگونه است سر ساعت به وعده می‌آیی ؟

گفت: ساعت را از خورشید می‌پرسم

پرسیدم: روزهای بارانی چه‌طور ؟

گفت: روزهای بارانی

همه ساعت‌ها ساعت عشق است !

-راست می‌گفت

یادم آمد که روزهای بارانی

او همیشه خیس بود

 

از واهه آرمن


دختر بندری

دختر بندری، رو پشت بوم خونه نشسته. یه نگاه به آسمون ستاره بارون میندازه، یه نگاه به دریا، یه نگاهم به پشت سرش، به خونه های خسته خرمشهر، به چراغ های کم سوی خیابون های پر عابر اما بی رنگ و روی خرمشهر. رنگ از رخسار خرمشهر پریده انگار. دختر بندری، اصلا شبیه دختر بندری های هزار رنگ خندان بی خیال آهنگ های اندی نیست. غم داره. با خودش داره زمزمه میکنه: ممد نبودی ببینی . . ادامه اش رو نمیخونه. نمیتونه که بخونه. از ممد خجالت میکشه. دوباره زمزمه میکنه: ممد خوش به حالت که نبودی ببینی ممد خوب شد که نبودی ببینی

 

پ.ن: برای ثبت در تاریخ - سوم خرداد 96


سلام. این چند سطر را برای تو می نویسم که می دانم می آیی اینجا گاه گاهی تا شاید از یک آدم ترسناکی که هضمش نکردی رمزگشایی کنی! شاید هم نیایی ولی اگر آمدی شک نکن که این چند سطر برای خود خود توست:

1- میدانم هنوز در برابر نفهمیدن مقاومت می کنی. گاهی آدم ها نباید بفهمند. این همه تحلیل را می خواهیم کجا ببریم؟ بیا ساده باش.
2- آدم ها گاهی نفس نیاز دارند. مثه دلفین ها گاه گاهی به عالم بی هوایی و بی خیالی گریزی بزن و نفس بگیر برای ادامه
3- حرکت کن. نگو آخرش که چی؟ حرکت کن. باور کن رفتن رسیدن است. همین که ساکن نباشی همین که تقلا کنی برای رهایی از تور صیاد یا برعکس تقلا کنی برای گرفتار شدن در تور صیادی، رسالتت در مسیر تکامل است. چه کسی گفته همیشه باید به هدف رسید؟ ایمان بیاور به تقدس جاده ها
4- .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حقوق بشر سیاست نگار